امروزغمگینم!
زیرانمی دانم چراپروانه میمیرد؟
زیرانمی فهمم چرایک جوجه ماشینی ازمن سراغ مادرخودرانمی گیرد!
امروزغمگینم!
زیرانمی دانم چرادرباد گل ها پریشان اند!
زیرانمی فهمم چرامردم درگوش گل هاودرخت وبرگ شعری واوازی نمی خوانند!
امروزمن بسیارغمگینم!
زیرانمی فهمم کبوترهاچراخوابند؟
زیرانمی دانم چه فرقی هست بین پرستووکلاغ وسار
داردچه فرقی کرم ابریشم بامارمولک،کرم خاکی،مار!
امروزغمگین غمگینم!
زیرانمی دانم سیاهی چیست؟نمی دانم سپیدی چیست؟فرق میان غول وماهی چیست؟
امروزمن بسیارغمگینم!
زیرانمی دانم چراپاییزمعروف به فصل غم انگیزاست!
ایاچه فرقی بین تابستان وپاییزاست؟
امروزمن غمگین غمگینم!
زیرانمی فهمم چه فرقی هست بین گل وخارودرخت وبرگ
فرق میان کودکی پیری ،فرق میان زندگی بامرگ
امروزمن بسیارغمگینم!
زیرانمی دانم.....
........
زیرانمی فهمم..........
...............
زیرا.....
..........
.............
..........




دیر زمانی بود که فکر می کردم که اگر کنار دریا بنشینم و به آن نگاه کنم تمام حس تنهایی من از بین خواهد رفت و من و دریا ما می شویم. من هر روز کنار ساحل دریا می نشستم و به امواج نگاه می کردم که یه روز خروشان بود و یه روز آرام و ساکت. در دلم احساس عجیبی شکوفامی شد واحساس می کردم که دیگر تنها نیستم و کسی هست که به حرف من گوش دهد.آری من عاشق شده بودم .عاشق دریا.هر چه که این دریا خروشان تر میشد آتش عشق در وجود من بیشتر و بیشتر وزیدن می کرد تا زمانی که دیدم تنها در آغوش دریا می توانم این شعله را خاموش کنم اما دریا آغوشش را برای من باز نکرد و گفت تو در من غرق خواهی شد و من این تنهایی را به غرق شدن ترجیح می دهم. پس مرا به حال خویش رها کرد و من ذره ذره آب می شدم و کسی نبود که حتی یک نیمه لیوان آب بر روی آتش عشقم بپاشد تا حداقل خاکستری از وجودم بر جای بماند . اما حیف که در این دنیای هزار رنگ جایی برای خاکستری من نیست و من باید که بروم. پس بمانید و خوش باشید که حتی باد هم خاکستری نخواهد شد.